.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۴۸→
ازترس اینکه پای نیکا بره توحلقم،خیلی سریع چشمام وبازکردم وروی تخت نشستم...نیکا عصبی وکلافه خیره شده بودبه من...اخمی کردوگفت:حتما باید به جون متین بدبخت قسم بخورم تا بیدار بشی؟؟
کلافه نگاهم وازش گرفتم ودوختم به ساعت روی میز کنار تخت...پوفی کشیدم وگفتم:مرض داری
تو؟؟؟آره؟!ساعت 6صبح من وبیدار کردی که چی بشه؟؟
به سمتم اومدوکنارم روی تخت نشست...اخم روی پیشونیش محو شدوجاش ودادبه یه لبخند گشاد روی لبش...باذوق گفت:می خوایم بریم کوه!!
چشمام شده بود قد دوتاهندونه!!!کله صبحی می خوایم بریم که چی بشه؟؟!بابابیخیال ماشو...من ننه ام کوهنورد بوده یا بابام که بخوام برم کوه؟!!من تاحالا یه بارم کوهنوردی نکردم!!!بیشترین مسیری که پیاده روی کردم،مسیر خونه تامدرسه بوده که اونم برمی گرده به دوران طفولیتم!!
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:کوه؟!!بریم کوه چه غلطی بکنیم؟؟سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو بالای کوهه که مامی خوایم بریم بشوریمش؟!!!
بااین حرفم نیکا ازخنده ترکید...بین خنده هاش گفت:خیلی خلی دیا...سنگ قبر چیه بابا؟؟می خوایم بریم کوهنوردی!!
اخمی کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشمام وبستم ودرحالیکه پتو رو می کشیدم روی خودم،گفتم:جمع نبند بابا!!!من حوصله کوه وکوهنوردی ندارم...تو وآقاتون وارسی خره برید خوش باشید!!
این که گفتم نیکا چنان جیغی کشیدکه مو به تنم سیخ شد:
- پامیشی یا جفت پابیام توحلقت؟!
باترس چشمام وبازکردم وسیخ روی تخت نشستم...لبخندگشادی زدم وگفتم:من میام...میام...من غلط بکنم نیام!!!من شکربخورم اگه بخوام نیام...خودم میام کوه وباهمین دستام سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو رو می شورم!!
خندیدو بادستش زد توسرم وگفت:مرده شورت وببرن که انقد دلقکی!!
و باخنده ازروی تخت بلندشد...درحالیکه به سمت درمی رفت،گفت:لباسات وپوشیدی بیاتوآشپزخونه یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه می خوایم راه بیفتیم.
وازاتاق خارج شد...پوفی کشیدم وازروی تخت بلند شدم...به سمت ساکم رفتم وشروع کردم به گشتن برای پیدا کردن یه لباس مناسب!!اصلا واسه کوه رفتن چی می پوشن؟؟کاپشن؟؟دستکشم دست می کنن؟!از این کلاه کامواییام می ذارن؟!برو بابا...مگه می خوای بری قله اورست وفتح کنی که می خوای انقد لباس تنت کنی؟؟ملت میرن آلاسکا انقد خودشون ونمی پوشونن که تومی خوای خودت وبپوشونی!!
شونه ای بالا انداختم وبی حوصله مشغول لباس پوشیدن شدم...
کلافه نگاهم وازش گرفتم ودوختم به ساعت روی میز کنار تخت...پوفی کشیدم وگفتم:مرض داری
تو؟؟؟آره؟!ساعت 6صبح من وبیدار کردی که چی بشه؟؟
به سمتم اومدوکنارم روی تخت نشست...اخم روی پیشونیش محو شدوجاش ودادبه یه لبخند گشاد روی لبش...باذوق گفت:می خوایم بریم کوه!!
چشمام شده بود قد دوتاهندونه!!!کله صبحی می خوایم بریم که چی بشه؟؟!بابابیخیال ماشو...من ننه ام کوهنورد بوده یا بابام که بخوام برم کوه؟!!من تاحالا یه بارم کوهنوردی نکردم!!!بیشترین مسیری که پیاده روی کردم،مسیر خونه تامدرسه بوده که اونم برمی گرده به دوران طفولیتم!!
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:کوه؟!!بریم کوه چه غلطی بکنیم؟؟سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو بالای کوهه که مامی خوایم بریم بشوریمش؟!!!
بااین حرفم نیکا ازخنده ترکید...بین خنده هاش گفت:خیلی خلی دیا...سنگ قبر چیه بابا؟؟می خوایم بریم کوهنوردی!!
اخمی کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشمام وبستم ودرحالیکه پتو رو می کشیدم روی خودم،گفتم:جمع نبند بابا!!!من حوصله کوه وکوهنوردی ندارم...تو وآقاتون وارسی خره برید خوش باشید!!
این که گفتم نیکا چنان جیغی کشیدکه مو به تنم سیخ شد:
- پامیشی یا جفت پابیام توحلقت؟!
باترس چشمام وبازکردم وسیخ روی تخت نشستم...لبخندگشادی زدم وگفتم:من میام...میام...من غلط بکنم نیام!!!من شکربخورم اگه بخوام نیام...خودم میام کوه وباهمین دستام سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو رو می شورم!!
خندیدو بادستش زد توسرم وگفت:مرده شورت وببرن که انقد دلقکی!!
و باخنده ازروی تخت بلندشد...درحالیکه به سمت درمی رفت،گفت:لباسات وپوشیدی بیاتوآشپزخونه یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه می خوایم راه بیفتیم.
وازاتاق خارج شد...پوفی کشیدم وازروی تخت بلند شدم...به سمت ساکم رفتم وشروع کردم به گشتن برای پیدا کردن یه لباس مناسب!!اصلا واسه کوه رفتن چی می پوشن؟؟کاپشن؟؟دستکشم دست می کنن؟!از این کلاه کامواییام می ذارن؟!برو بابا...مگه می خوای بری قله اورست وفتح کنی که می خوای انقد لباس تنت کنی؟؟ملت میرن آلاسکا انقد خودشون ونمی پوشونن که تومی خوای خودت وبپوشونی!!
شونه ای بالا انداختم وبی حوصله مشغول لباس پوشیدن شدم...
۲۳.۳k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.